محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

مامان و محمد حسین

عکس رو دیوار

_ اون عکسه چیه رو دیوار؟  _ عکس بابای آقا محمدرضا است دیگه!  _ نه بابا، من بابای آقا محمدرضا رو دیدم از اینجوری یا نیست _ دختر خاله این عکس کیه؟ من: عکس مرجع تقلید آقا محمدرضا است  _ چی چی تقلید؟؟؟ من: شما دوتا چند سال تونه؟ _ کلاس پنجم ایم، ۱۱ سالمونه من: ( به طور کامل مرجع تقلید و رساله رو به پسر خاله و پسر دایی ام که اون روز ناهار مهمون ما بودن توضیح میدم) _ آره بابا فهمیدم من هم از اون کتابا ( رساله) دارم  من: آفرین خوب خوندی توش چی نوشته؟ _ از همین ها که اخلاق تون خوب باشه، دروغ نگید، احترام بزارید، دیگه من: نه عزیزم اون رساله نیست، توی رساله نوشته که چه جوری نماز بخوریم، روزه بگیریم... حرفم...
19 اسفند 1392

ترشح ناف

سلام گلم پسر مامان  محمد حسین من این چند روز گذشته،  حسابی مامان و بابا  رو نگران کرد. روز یکشنبه شما چند روز بود که یبوست داشتی و ما شما رو به همین دلیل بردیم دکتر، که خانم دکتر با تدبیر خوبشون این مشکل رو برطرف کردن. مامان بعد از چند شب استرس، راحت خوابید.  صبح که بیدار شدم خیلی خوشحال از اینکه محمد حسین مامان شکمش کار کرده دیدم اگه توی ناف شما یه چیزی خشک شده چسبیده تميزش کردم.  تا عصر خیلی کم دوباره ناف شما خیس شده بود عصر زنگ زدم به دکترت و علت رو پرسیدم دکتر گفت تا نبینم نمیتونم نظر بدم.  بد ماجرا اینجا بود که دکتر خودش تا چهارشنبه توی مطب نبود. مامان هم که کم طاقت نمیدونی تا صبح چی کشیدم ...
9 اسفند 1392

سیسمونی

سلام گلم پسر مامان هر روز داری به کار جدید یاد میگیری و من هر روز بیشتر به خاطر کارهای جالبت ذوق میکنم.  مامان هم مثل شما بچه بزرگ خانواده است من همیشه به مامان جون شما میگفتم چرا از وسایل و لباس های من تو نوزادی عکس نگرفتید تا یادگاری بمونه به خاطر همین میخواهم چند عکس از سیسمونی شما اینجا بذارم هر چند الان دیگه خیلی از وسایل رو استفاده کردیم و بعضی این ور و اونوره که اگه تونستم بعد عکس میگیرم و بهش اضافه میکنم .   اینجا اتاق شماست.   شرمنده عکس ها رو خیلی پراکنده میزارم با گوشی کمی برام سخته.    ...
26 بهمن 1392

پا گشا

سلام گل پسر مامان شاید باید بگم دارم روزهای سختی رو میگذرونم شب دیر میخوابم گاهی حتی تا 4 و 5 صبح بیدارام و روز در حال چرخوندن پسر بغلی خودم ولی خیلی شیرنه همین که یه لبخند کوچلو به مامان میزنی کلی آروم میشم خیلی خوبه که پیش هم هستیم شب میلاد امام حسن عسکری (ع) بابای امام زمان عمو و زن عمو رو پا گشا کردیم شما هم تا جایی که میتونستی دادو فریاد کردی آقا گل مهمونی رو تو یه رستوران گرفتیم مامان برای شما فرنی برداشته بود که مجبور نشه پیش مردم خودش بهت شیر بده اما داد و بیداد شما و نگاه های چپ چپ مردم باعث شد مامان کاری رو که دوست نداشت انجام بده هر چند چادر مامان باعث شد که کسی متوجه نشه چی کار میکنیم خدا رو شکر با همه اینا شب خوب...
21 بهمن 1392

مسلمون کردن گل پسر

سلام گل ناز مامان خیلی وقت نمیکنم بیام و اینجا سر بزنم راستش چون شما کم میخوابی مامان سعی میکنه تو فرصت های کوچکی که پیدا میکنه به کارهای عقب افتاده خونه برسه یا یه کم بخوابه و اما... مامان تصمیم داشت بر اساس سنت و روایات شما رو تو 7 روزگی ببره برای ختنه اما همه اهل خانواده و فامیل ریختن سر مامان که چه خبره؟ چرا زود؟ بیچاره بچه و مامان مجبور شد که دست نگه داره 40 روزگی مامان عزمش رو جزم کرد که حتما کار رو تموم کنه ولی از اونجایی که گل پسر ما حسابی خوش قدمه اون روز عقد تنها عموش بود خلاصه باز هم عقب افتاد یک روز قبل از محرم مامان و بابا شما رو برداشتن که ببریم ولی از اونجایی که بابا یه دل خیلی کوچک داره و حالش حسابی خراب شده ب...
17 آذر 1392

یا علی اصغر (ع)

سلام پسر نازم مامان جون برات لباس گرفته بود و ما تنت کردیم که بریم مراسم شیرخواره ها ولی تو ترافیک موندیم و وقتی رسیدیم مراسم داشت تموم میشد. امیدوارم جزء یارای حضرت سیدالشهدا باشی و حضرتش از ما و شما قبول بکنه. آمین ...
24 آبان 1392

محرم

سلام امسال به خاطر وجود شما مامانی نمیتونه تو مراسم عزاداری شرکت کنه دل مامان برای تو مسجد نشستن حسابی تنگ شده, تلویزیون و  cd و ... هیچ کدوم نمیتونه جای مسجد رو پر کنه. وقتی صدای ناله تو بین بقیه مردم گم میشه خیلی بهت آرامش میده.  وقتی مراسم تموم میشه و سیل جمعیته که از مسجد خارج میشن حس خیلی خوبی به آدم دست میده. وقتی وارد مسجد میشی و در و دیوار مسجد رو سیاه پوش میبینی حس عذا و محرم تمام وجودت رو میگیره. بابا هم برای اینکه ما تو خونه کمتر تنها بمونیم کم میره مسجد. چند روز پیش بابا میگفت دلم برای لحظه ای که از مسجد درمیومدی بیرون تنگ شده. از خدا میخوام که شما گل پسر من حسینی باشی. انشالله   ...
19 آبان 1392

عسل خان من

سلام مامان جون فدای قند خودم بشم که هر روز داره شیرین تر از روز قبل میشه دیگه میتونی خودت گردنت رو نگه داری و مامان راحتتر میتونه شما رو بغل بگیره و قربون صدقت بره فدای خنده های نازت بشم   اینجا 3 ساعت داری     ...
15 آبان 1392

ماجرای تهران رفتن

سلام قندک من بالاخره یه فرصت کوچک پیدا کردم که به خونه اینترنتی گل پسرم سر بزنم امروز میخوام برا پسر نازم آقا محمد حسین جریان رفتن به تهران رو تعریف کنم: قرار ما با خانم دکتر مصدق این طوری بود که مامان 15 روز قبل از عمل یعنی 15 شهریور تهران باشه. ولی از اونجایی که مامان دلش نمی اومد بابا رو تنها بزاره و از طرف دیگه علاقه ای به آوارگی تو تهران نداشت و مامان جون(مامان مامان) باید خونه و زندگیش رو ول میکرد و با مامان می آمد و خونه مامان جون آواره میموند قرار شد یک هفته قبل یعنی 22 شهریور مامان عازم تهران بشه. خلاصه  دو روز قبل مامان جون و خاله مامان اومدن و ساک گل پسر رو جمع کردن موند ساک مامان که اصلا توان و حوصله ای برا جمع ...
29 مهر 1392