محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

مامان و محمد حسین

عاشق بازی

امسالتعطیلت عید فطر قرار بود بریم دریا ولی نهایت امر به  رفتن شهربازی خودمون رو راضی کردیم، برای اولین بار رفتیم شهربازی، هوا یکم باد بود ولی شما از ذوقت نمیدونستی سوار چی بشی، بدو میدویدی طرف ماشین، بدون اینکه انتخاب کنی و سوار بشی میرفتیم طرف استخر توپ، باز همین طور طرف اسباب بازی بعدی، خلاصه پسرم حسابی ذوق زده شده بود و ما از خوشحالی شما حسابی خوشحال بودیم سوار همه چیز شدی. وقتی میخواستی سوار ماشین برقی بشی این قدر ذوق داشتی که حتی نمیتونستی منتظر بمونی و بدنت رو از لاینرده ها رد کرده بودی به طرف  داخل و سرت چون نمیتونست از نرده ها رد بشه تو صف مونده بود ماشین      ...
24 تير 1395

ماه رمضون و تولد بابا

12 تیر تولد بابا بود و ما قرار بود براش یه تولد خوب بگیریم و افطاری بدیم به فامیل ولی از اونجایی که من امتحان داشتم و مامان جون لادن ما رو افطاری دعوت کرد خونشون من هم زرنگی کردم و به مامان جون لادن گفتم یه کیک هم بگیر تا تولد هم گرفته باشیم    خلاصه افطار و تولد رو مهمون بودیم و پسرم حسابی کیک خورد و شمع فوت کرد دو ماه دیگه تولد گل پسره منه و اگه خدا بخواد برای خودت تولد میگیرم  ...
24 تير 1395

پسر شیرین زبون

ماشاالله پسرم حسابی شیرین زبون شده، تند و تند حرف میزنه و همه چی میگه، البته الان خیلی وقته که شما صحبت می کنی، ولی مامان وقت نمیکرد بیاد و برات پیغام بزاره  چند شب پیش مامان جون لادن زنگ زد و به شما گفت :چرا نمیای خونه ما؟ به بابا بگو شما رو بیاره اینجا  شما هم بی معطلیک گفتی: الان که نمیشه الان شبه همه باید خونه خودشون بخوابن، وقتی فردا شد و خورشید خانم بیدار شد میام خونتون، الان دیگه برو بخواب.  ...
24 تير 1395

پسر مامان داره بزرگ میشه

سلام محمد حسین من  دیگه داری برای خودت مرد میشی مامان  بدون کمک به طور کامل راه میری بدون اینکه زمین بخوری یا از جایی بگیری حتی موقعی که میخوای از چارچوب در عبور کنی. خیلی راحت خم میشی از زمین چیزی بر میداری و به بقیه راه رفتنت ادامه میدی 28 صفر شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام و رحلت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم و 30 صفر شهادت امام رضا علیه السلام رو قم بودیم رفته بودیم به خواهر امام رضا شهادت برادرش رو تسلیت بگیم. همراهمون مامان جون، بابا جون،  خاله لیلا و همسرش خاله زینب،همین طور خاله جون مامان و پسراش بهنام و بابک و مامان مامان جون رو هم برده بودیم سفر خوبی بود شما حسابی با بابک بازی کردی.  ...
19 دی 1393

محرم 93

سلام پسر ناز مامان  خیلی وقت بود که نمیتونستم بیام برات مطلب بنویسم آخه کامپیوترمون مشکل پیدا کرده و نی نی وبلاگ اومدن با گوشی خیلی برام سخته. فدات بشم که هر روز داری بزرگتر و شیرین تر میشی و مامان برات غش و ضعف میکنه. از روز تولدت دیگه راه افتادی و الان دیگه خیلی خوب راه میری بدون اینکه زمین بخوری یا از کسی کمک بگیری.  این مدت یعنی ایام محرم هر شب با هم میرفتیم مسجد حسینیه اعظم و شما اونجا چند تا دوست پیدا میکردی و مشغول بازی میشدی.  یه شب هم اسباب‌بازی بچه ها رو گرفتی و بهشون پس ندادی،هرچیزی که دست مردم میدیدی که شبیهش رو داشتی فکر میکردی ماله شماست و باید تصاحبش بکنی  یکی دو شب تو راه مسجد خوابت برد و...
19 آبان 1393

اعیاد شعبانیه

سلام به گل پسر مامان  عید پسر ناز مامان مبارک باشه امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشی،  در این روزها که روزهای شادی اهل بیت هست.   امسال اولین سالیه که شما رو بردیم مسجد برای مراسم سوم شعبان یعنی تولد آقا امام حسین علیه السلام امام سوم ما شیعه ها. این روزها مسجد ما حسینیه اعظم حسابی شلوغ میشه و کوچه و خیابان و خود مسجد رو بچه های محل تزیین میکنن.  محمدحسین من این روزها برای من روزهای خیلی قشنگیه زمان بچهگی تمام طول سال منتظر این روزها بودم تا برسه و بریم مسجد خیلی به ما خوش میگذشت، حسابی شربت و شکلات و شیرینی میخوریم، یادمه یک بار یه مسجد دیگه برای عرض تبریک به ساحت  امام حسین علیه السلام یه کیک خ...
21 خرداد 1393

بدون عنوان

سلام گلم ناز من پسر ناز من هر روز داره یه شیرین کاری جدید یاد میگیره و ما رو خوشحالتر میکنه. الان دیگه خودت کامل میتونی بود کمک بشینی. سرسر هم یاد گرفتی و وقتی من یا اطرافیان سرسر میکنیم شما هم تکرار میکنی. خودت اشیا رو برميدارد و هر چیزی رو که دوست نداشته باشی پرت میکنی. بیرون رفتن رو هم خیلی دوست داری و در که باز میشه سریع خودت رو به طرفش میکشی. بیرون که میریم ساکت میشی و توی ماشین دیگه نمیخوابی و از پنجره بیرون رو نگاه میکنی. دیگه گل پسر مامان تو کریر نمیمونه و میخواد خودش دور و برش رو ببينه چند روز پیش من و شما رفتیم عیادت عمه مامان تو راه برگشت مجبور شدم شما رو تو بغلم نگه دارم و همون طور رانندگی بکنم. حسابی شيطون شدی وقتی چیزی ...
27 ارديبهشت 1393

فرپردین

سلام عسل مامان  فروردین امسال برای من و شما پر بود از روزهای شلوغ و پر خاطره. من و بابا دوست داشتیم سال تحویل  شما رو ببریم مشهد ولی نشد، ما هم نخواستم از نعمت زیارت محروم باشیم دست به دامن خواهر امام رضا ( ع) شدیم و اولین سال نو  شما، در کنار حرم حضرت معصومه (س) تحویل شد.   بعد رفتیم کاشان و بعد اصفهان تعطیلات عید رو من و شما و بابا با خاله جون حسابی خوش گذروندیم،  خدا رو شکر شما هم خیلی اذیت نشدی، تازه آب و هوای جدید با شما سازگار بود و مشکل یبوست شما برطرف شد. هر چند از سفر که برگشتیم شما یه سرما خوردی داشتی و این باعث شد تقریبا 10 روز واکسن ۶ماهگی عقب بيافته. شبی که واکسن زدیم یه کوچلو تب کردی و ماما...
31 فروردين 1393

اولین ها

 سلام محمد حسین من ایام فاطمیه شروع شده و مصادف شده با شروع سال  مامان و شما دو تایی رفتیم روضه این اولین بار بود که شما توی مراسم عزاداری حضرت زهرا شرکت میکردی. از صمیم قلب برات دعا کردم که راهت از راه اهل بیت جدا نشه. انشاءالله  ماشاالله گل پسر من آروم نشست  و تو مراسم و شلوغ نکردو مامان بعد از مدتها تو یه عزاداری کرد،  البته قبل از اینکه شما خسته بشی اومدیم خونه. توی این هفته شما در جلسات مسجد ما هم شرکت کردی و خدا رو شکر اونجا هم آروم بودی این اولین حضور شما در مسجد نیست توی محرم هم شما رو مسجد برده بودیم. این روزها اولین های زیادی داری جمعه اولین بار بود که شما رو بردیم باغ،  برای اینک...
25 اسفند 1392