محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

مامان و محمد حسین

فرپردین

سلام عسل مامان  فروردین امسال برای من و شما پر بود از روزهای شلوغ و پر خاطره. من و بابا دوست داشتیم سال تحویل  شما رو ببریم مشهد ولی نشد، ما هم نخواستم از نعمت زیارت محروم باشیم دست به دامن خواهر امام رضا ( ع) شدیم و اولین سال نو  شما، در کنار حرم حضرت معصومه (س) تحویل شد.   بعد رفتیم کاشان و بعد اصفهان تعطیلات عید رو من و شما و بابا با خاله جون حسابی خوش گذروندیم،  خدا رو شکر شما هم خیلی اذیت نشدی، تازه آب و هوای جدید با شما سازگار بود و مشکل یبوست شما برطرف شد. هر چند از سفر که برگشتیم شما یه سرما خوردی داشتی و این باعث شد تقریبا 10 روز واکسن ۶ماهگی عقب بيافته. شبی که واکسن زدیم یه کوچلو تب کردی و ماما...
31 فروردين 1393

اولین ها

 سلام محمد حسین من ایام فاطمیه شروع شده و مصادف شده با شروع سال  مامان و شما دو تایی رفتیم روضه این اولین بار بود که شما توی مراسم عزاداری حضرت زهرا شرکت میکردی. از صمیم قلب برات دعا کردم که راهت از راه اهل بیت جدا نشه. انشاءالله  ماشاالله گل پسر من آروم نشست  و تو مراسم و شلوغ نکردو مامان بعد از مدتها تو یه عزاداری کرد،  البته قبل از اینکه شما خسته بشی اومدیم خونه. توی این هفته شما در جلسات مسجد ما هم شرکت کردی و خدا رو شکر اونجا هم آروم بودی این اولین حضور شما در مسجد نیست توی محرم هم شما رو مسجد برده بودیم. این روزها اولین های زیادی داری جمعه اولین بار بود که شما رو بردیم باغ،  برای اینک...
25 اسفند 1392

عکس رو دیوار

_ اون عکسه چیه رو دیوار؟  _ عکس بابای آقا محمدرضا است دیگه!  _ نه بابا، من بابای آقا محمدرضا رو دیدم از اینجوری یا نیست _ دختر خاله این عکس کیه؟ من: عکس مرجع تقلید آقا محمدرضا است  _ چی چی تقلید؟؟؟ من: شما دوتا چند سال تونه؟ _ کلاس پنجم ایم، ۱۱ سالمونه من: ( به طور کامل مرجع تقلید و رساله رو به پسر خاله و پسر دایی ام که اون روز ناهار مهمون ما بودن توضیح میدم) _ آره بابا فهمیدم من هم از اون کتابا ( رساله) دارم  من: آفرین خوب خوندی توش چی نوشته؟ _ از همین ها که اخلاق تون خوب باشه، دروغ نگید، احترام بزارید، دیگه من: نه عزیزم اون رساله نیست، توی رساله نوشته که چه جوری نماز بخوریم، روزه بگیریم... حرفم...
19 اسفند 1392

ترشح ناف

سلام گلم پسر مامان  محمد حسین من این چند روز گذشته،  حسابی مامان و بابا  رو نگران کرد. روز یکشنبه شما چند روز بود که یبوست داشتی و ما شما رو به همین دلیل بردیم دکتر، که خانم دکتر با تدبیر خوبشون این مشکل رو برطرف کردن. مامان بعد از چند شب استرس، راحت خوابید.  صبح که بیدار شدم خیلی خوشحال از اینکه محمد حسین مامان شکمش کار کرده دیدم اگه توی ناف شما یه چیزی خشک شده چسبیده تميزش کردم.  تا عصر خیلی کم دوباره ناف شما خیس شده بود عصر زنگ زدم به دکترت و علت رو پرسیدم دکتر گفت تا نبینم نمیتونم نظر بدم.  بد ماجرا اینجا بود که دکتر خودش تا چهارشنبه توی مطب نبود. مامان هم که کم طاقت نمیدونی تا صبح چی کشیدم ...
9 اسفند 1392

سیسمونی

سلام گلم پسر مامان هر روز داری به کار جدید یاد میگیری و من هر روز بیشتر به خاطر کارهای جالبت ذوق میکنم.  مامان هم مثل شما بچه بزرگ خانواده است من همیشه به مامان جون شما میگفتم چرا از وسایل و لباس های من تو نوزادی عکس نگرفتید تا یادگاری بمونه به خاطر همین میخواهم چند عکس از سیسمونی شما اینجا بذارم هر چند الان دیگه خیلی از وسایل رو استفاده کردیم و بعضی این ور و اونوره که اگه تونستم بعد عکس میگیرم و بهش اضافه میکنم .   اینجا اتاق شماست.   شرمنده عکس ها رو خیلی پراکنده میزارم با گوشی کمی برام سخته.    ...
26 بهمن 1392

پا گشا

سلام گل پسر مامان شاید باید بگم دارم روزهای سختی رو میگذرونم شب دیر میخوابم گاهی حتی تا 4 و 5 صبح بیدارام و روز در حال چرخوندن پسر بغلی خودم ولی خیلی شیرنه همین که یه لبخند کوچلو به مامان میزنی کلی آروم میشم خیلی خوبه که پیش هم هستیم شب میلاد امام حسن عسکری (ع) بابای امام زمان عمو و زن عمو رو پا گشا کردیم شما هم تا جایی که میتونستی دادو فریاد کردی آقا گل مهمونی رو تو یه رستوران گرفتیم مامان برای شما فرنی برداشته بود که مجبور نشه پیش مردم خودش بهت شیر بده اما داد و بیداد شما و نگاه های چپ چپ مردم باعث شد مامان کاری رو که دوست نداشت انجام بده هر چند چادر مامان باعث شد که کسی متوجه نشه چی کار میکنیم خدا رو شکر با همه اینا شب خوب...
21 بهمن 1392

مسلمون کردن گل پسر

سلام گل ناز مامان خیلی وقت نمیکنم بیام و اینجا سر بزنم راستش چون شما کم میخوابی مامان سعی میکنه تو فرصت های کوچکی که پیدا میکنه به کارهای عقب افتاده خونه برسه یا یه کم بخوابه و اما... مامان تصمیم داشت بر اساس سنت و روایات شما رو تو 7 روزگی ببره برای ختنه اما همه اهل خانواده و فامیل ریختن سر مامان که چه خبره؟ چرا زود؟ بیچاره بچه و مامان مجبور شد که دست نگه داره 40 روزگی مامان عزمش رو جزم کرد که حتما کار رو تموم کنه ولی از اونجایی که گل پسر ما حسابی خوش قدمه اون روز عقد تنها عموش بود خلاصه باز هم عقب افتاد یک روز قبل از محرم مامان و بابا شما رو برداشتن که ببریم ولی از اونجایی که بابا یه دل خیلی کوچک داره و حالش حسابی خراب شده ب...
17 آذر 1392