محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

مامان و محمد حسین

کوچلوی من

سلام پسر کوچولو خوبی مامانی دیروز رفتم سونوگرافی دکتر بعد از کلی معاینه گفت: آب کم خوردی آب دورش یکم کمه خیلی نکران شدم کلی حالم گرفته شد بعد که اومدیم بیرون و برگه سونو رو نگاه کردم دیدم محمد حسین خان ما رشد خوبی داشته ولی گل پسر خوب وزن نگرفته تو 33هفته و 6 روز 1300 گرم بودی مامان جون حالا مامان باید حسابی آب و غدا بجوره تا شما زود زود بزرگ بشی دوستان اگه روشی برای رشد سریع نی نی و وزن گیری دارید لطفا بهم بگید ممنون میشم از راهنمایتون ...
4 شهريور 1392

قندک مامان

بعد از کلی تاخیر دوباره سلام عسل مامانی تو این مدت حسابی درگیر بودم خاله جونت عقد کرده و ما در تدارک جشن و پاگشا بودیم البته خونه مامان جون آقا داماد خیلی دوست داره زود بیاد خونه ما چند بار هم که خاله رو آورده دم در خونه مون پیاده کنه به خاله گفته:چرا منو دعوت نمیکنید بیام تو. خاله هم بهش گفته: بزار گل پسری دنیا بیاد بعدا آخه من در حال حاضر توانایی مهمون داری به تعداد زیاد رو ندارم از طرف دیگه ما داریم اتاق شما عسلی رو رنگ میکنیم و وضعیت خونه چندان به سامان نیست. قرار بود اتاق شما شازده کاغذ دیواری باشه ولی وقتی رفتیم چند تا طرح دیدیم من تصمیم گرفتم اتاق رو رنگ روغن بزنیم تا شما راحت بتونی در و دیوار رو نقاشی کنی و من بتونم ت...
2 شهريور 1392

70 ساله شی

.: محمدحسین تا این لحظه, 7 ماه و 7 روز و 7 ساعت و 7 دقیقه و 7 ثانیه تو دل مامانشه :.
15 مرداد 1392

فدای وروجک خودم بشم

سلام قند عسل من خیلی برات حرف دارم که بگم ولی این مدت اصلا توان نوشتن نداشتم تو دو هفته گذشته طفلک بابا رو خیلی اذیت کردم به یه اشاره مینشستم گریه میکردم تا بابایی میومد یه چیز بگه که منو آروم کنه با اون هم دعوا میکردم و از خودم میرنجوندم خلاصه مامان حالش زیاد خوش نبود. شما بلاچه مامانی, عسل خان خودم, میدیدی مامان نگران و دلگیره, کمتر ورجه ورجه و بازی  میکردی, حالا حال مامانی بد. شما هم که تکون هات کم میشد مامان بدتر استرس میگرفت. شبها رو تا صبح نگران شما  یه دندون درد عجیب و غریب هم اومده بود سراغ مامان چون نگران بودم مبادا برا شما اتفاقی بیافته دکتر هم نمیرفتم. خلاصه مجبور شدم برم دکتر و یه پانسمان کنم تا وقتی شما اومدی...
4 مرداد 1392

سلام مامانی

سلم قندک من این دو روز گذشته رو با مامان جون رفتیم تهران برات خرید کنیم خوشحال و شادمان رفتیم رسیدیم خیابون بهار بماند که کلی پول آژانس دادیم ولی هیچی نخریدیم ای جان اگه گفتی چرا؟ خوشمون نیامد؟ خودمون رو به خسیسی زدیم؟ پول نداشتیم؟ چی ؟ نه هیچکدوم دیدیم قیمت و کیفیت شهر خودمون با اونجا هیچ فرقی نداره پس دلیلی نداشت کلی برا خودمون بار کنیم بیاریم اینجا که, خوب میریم از زنجان میخریم اگه هم خواستیم تعویض کنیم یا... راحت تریم بیچاره بابایی اومد دنبالمون رفت سر صندوق ماشین وسایل ها رو برداره ما هم گفتیم هیچی نداریم  خلاصه این هم از خرید نکردن ما راستی هفته دیگه میرم برا سونو سلامتی شما قند عسل انشالله همیشه سلامت باشی ...
17 تير 1392

6 ماه و یک روز

مبارکه مامان جون فدای پسر خوشگلم بشم که الان دیگه   ماهش تموم شد و وارد ماه و یک روز شده انشاله ماهه شی و پاهای کوچلوی خوشگلت رو بزاری تو زندگی من و بابایی و ما رو خیلی خیلی خوشحال کنی   مامانی که بی صبرانه منتظر اون روزه پسر قشنگم ما الان تو ماه شعبان هستیم و روزهای خیلی خوبی رو پشت سر گذاشتیم و یواش یواش داره ماه رمضان میاد و مامان همش نگران باباست که چه خوری میخواد بیدار شه و سحری بخوره آخه شبها زودتر از 12:30 نمیخوابیم و فکر کنم با این توضیح بیدار شدن چند ساعت بعد کار سختی باشه      ...
10 تير 1392

عید عسل خان مبارک

قند و عسل امروز مبعث پیامبر اکرم (ص) بود و ما خیلی خوشحال بودیم که خدا, شما رو به ما هدیه داده و از پیامبر رحمت و مهرمابی میخوایم که توجه اش رو از خونه ما برنداره و ما همیشه سلامت باشیم و از با هم بودن لذت ببریم امین دیشب مامان جون و خاله ها خونه مابودن و کلی اتاق شما رو خوشگل کردن و قرار شد برا اتاق کاغذ دیواری بگیریم (به پیشنهاد بابا) و تایید همه حالا باید یه کاغذ دیواری خوشگل برا شما پیدا کنیم. راستی عسلی دیشب بعد از رفتن مهمونا شما حسابی شروع کرده بودی به تحرک و مامانی نصف شب داشت با عسلش کلی کیف میکرد. مامانی منتظر دیدن روی ماه شما عسل خان اه   ...
23 خرداد 1392

عید در عید

سلام مامانی چقدر روزهای خوبی شما پیش ما هستی همش عید و همش شادی و من و بابا چقدر خوشحالیم تو این روزهای شاد شاد انشاله سال بعد سه تایی این روزهای بزرگ رو جشن میگیریم و از با هم بودن کلی لذت میبریم. محمد حسین من این روزهای اول شعبان برای ما روزهای خیلی بزرگیه چون تولد امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل(ع) و امام سجاد(ع) هست و ما این روزها رو حسابی جشن میگیریم و خوشحالیم. مسجد محل هم کوچه رو کلی تزیین میکنه و ما رو خوشحالتر. یا امام حسین خودت محافظ محمد حسین ما باش که ما به خاطر عشق و علاقه ای که به شما داشتیم اسم قند زندگیمون رو محمد حسین گذاشتیم انشاله که از محبین و دوستان و پیروان شما باشه   ...
23 خرداد 1392

سلام

سلام به روی ناز ماه پسر مامان که همه چیزه مامانه مامانی خیلی دوست دارم هر روز منتظرم و از خدا میخوام تو رو صحیح و سالم بزاره تو بغلم و من و بابایی رو خیلی خوشحال کنه البته تنها من و بابایی منتظر ورود شما نیستیم مامان بزرگ و بابابزرگها که هنوز براشون اسم انتخاب نکردیم خاله و دایی همه و ههمه منتظرن. البته من به مامان و بابای بابا هنوز نگفتم که ما یه محمد حسین ناز نازی تو راه داریم   هرچند فکر کنم خودشون شک کردن خلاصه مامان بی صبرانه منتظر ورود عسل خان است     ...
17 خرداد 1392